به نام خدا
از مدیر جدید تقدیم به مدیر سابق وبلاگ
پسر قد بلندو دختر جنگجو
داستان از این جا شروع میشود که پسر قد بلند در خانواده ثروتمندی متولد شد و مادرش نیز در زمان تولد از دنیا رفت پدر او یک تاجر ثروتمند بود
پدر او خیلی خیلی پسر خود را دوست داشت و تمام سعی خود را میکرد که پسرش در رفاه و اسایش باشد وهیچ وقت سختی و مشکلات را لمس نکند زیرا که او
دررنج و فقر وتنگدستی رشد کرده بود و به اینجا رسیده بود یعنی تبدیل شدن به یک تاجر موفق
در خانه بزرگ انها که نزدیک جنگل هم بود پسر قد بلند داستان ما خدمتکارهای زیادی کار میکردند به دستور پدرش اجازه دست به سیاه و سفید را به او
نمیدادند سالها گذشت وجان 20 سال سن داشت
اما به دلیل ترحم بی از اندازه اطرافیانش به یک ادم بی مصرف و کم رو و خجالتی تبدیل شده بود
او دیگر خسته شده بود وبا دیدن زندگی ازاد هم سالان خود بیشتر ناراحت میشد بالاخره او تصمیم گرفت در زندگی خود کمی تغییرایجاد کند ابتدا تصمیم گرفت
توامندیهای جسمی خود را بهبود بخشد با استخدام یک استاد هنر های رزمی زیرا او با وجود این زندگی به دلیل تنبلی و کمبود انگیزه برای انجام کارهای
فیزیکی بسیار لاغر شده بود
8ماه از تمریناتش گذشت گرچند که او پیشرفت خوبی کرده بود اما او دیگر خسته شده بود و هیچ انگیزه ای برای ادامه کار نداشت پس تمرینات خودش را ادامه نداد
چند مدتی هم به پدرش در کارهای تجاری کمک کرد ولی چندان در ان موفق نبود
جان دیگر اعتماد بنفسی برای انجام کاری خاص که بتواند به درستی انجامش دهد نداشت پس فقط روز ها یش را با خوشگذرانی سپری می کرد
پدرش بعد از این همه وقت تصمیم گرفت دوباره ازدواج کند نامادری او یک دختر از شوهر قبلی خود که هم سن و سال نقش اصلی داستان ما داشت یعنی جان
شب مراسم ازدواج بود و خویشاوندان زیادی برای مراسم دعوت شده بودند و پسر داستان ما خیلی خجالتی بود بنابراین با دیدن جمعیت فشار روحی زیادی را باید تحمل میکرد
دختر نامادری او به جان گفت: بریم با هم قدم بزنیم بیرون از خونه توی جنگل باهم حرف بزنیم
جان گفت: البته خیلی خوبه (چون از میان جمعیت میامد بیرون)
دختره گفت :با لحنی متفاوت من یه چیزایی بهت بگم برادرجون تو خیلی خجالتی و ترسو و بزدلی و اینو بدون جای تو دیگه تو این خونه نیست من از این ادما حالم بهم میخوره پس از جلو چشم من دور شو بعد یک لبخند تلخ زد و سریع رفت توی خونه
پسر قد بلند که تا حالا اینقدر تحقیر نشده بود خیلی ناراحت شد و گریه کرد و به بیچارگی و ناتوانی خودش فکر میکرد که یک نفر از راه نرسیده چطور بخودش جرئت میدهد که اینگونه تحقیرش کند و دعا کرد و گفت: خدای من
منو نجات بده کمکم کن بر ترس و اضطراب بی موردم غلبه کنم خواهش میکنم راهی جلوی پایم بگذار (خداوند برای موفقیت او در زندگی مشکلاتی را پیش روی او قرار می دهد که با حل انها رشد کند)وقتی که به
خودش امد دید که وسط جنگل امده ان هم در تاریکی به اطرافش نگاه کرد تا امد به خودش بجنب برگردد به طرف خانه اش با یک خرسه گرسنه و بزرگ
مواجه شد و گفت: خدای من کمک کن این چراهیه من از مرگ به وسیله این خرس میترسم در این لحظه هیچ چیز برایش مهم نبود به جز نجات دادن جانش
منبع:mystory20.loxblog.com
:: برچسبها:
داستان+ بی نظیر+ دختر+ جنگجو +پسر+ قد ب+لند ,