عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : پنج شنبه 26 بهمن 1391
بازدید : 725
نویسنده : fariba

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو 

به وضوح حس می کردیم.... 

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی  

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه از 

یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم.  

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم. 

تا اینکه یه روز 

علی نشست رو به رومو 

گفت: اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر که 

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه

نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد... 

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

برای ادامه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید.

 



:: برچسب‌ها: پسرموردعلاقه ام , عاشق , دوست داشتیم , آزمایش , ازدواج ,

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

خوش اومدی...فقط لطفا نظر یادت نره!!! به همه پست هام سر بزن!دوس داشتی لینک شی سیستم تبادل لینک پایین هست...خوش بگذره!!!رفتی دوباره سربزن...

به نظرت وبم چطوره؟


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آبــی بـه رنــگ آســـمـان و آدرس sokooteeshgh.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 29
بازدید دیروز : 27
بازدید هفته : 96
بازدید ماه : 308
بازدید کل : 178411
تعداد مطالب : 51
تعداد نظرات : 63
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


RSS

Powered By
loxblog.Com